[our secret part 4]
•|فردای آن روز
پلکاشو با نور خورشید از هم فاصله داد و ملافه سفید رنگرو بیشتر روی تنِ برهنش کشید. با به یاد آوردن دیشب و اتفاقاتی که افتاد لبخند محوی زد. چشماشو کمی مالید و به کنارش نگاه کرد. تخت خالی بود انگار دوست پسرش زودتر از اون رفته بود. شاید برای عکس برداری برندش یا قدم زدن توی خیابونای شلوغ لس آنجلس که کمتر کسی اونجا میشناختش؛ به هر حال الان توی خونه تنها بود و باید یه کاری میکرد.
مثل هر روز دیگه ای بعد از انجام روتین نیم ساعتی صبحش و خوردن صبحانش؛ عودِ وانیلی رو روشن کرد، آهنگ بی کلامی گذاشت و ذره ذره به گلای سبز کنار پنجره کوچیک خونش آب داد. عادت داشت توی خونه با گلاش حرف بزنه، از اونجایی که همیشه تنها بود و کمتر کسی رو توی آمریکا میشناخت پس باید یکی رو پیدا میکرد که بتونه باهاش راحت باشه و خب... کی بهتر از گل و گیاهایی که مادرش براش آورده بود؟
× دیشب خیلی عجیب بود کاکتوسی! حس عجیب و جدیدی رو داخلم حس کردم، اوه نه منظورم قبل از انجام اونکاراست. وقتی برای یه لحظه در حالی که توی بغلش بودم به چشماش نگاه کردم انگار... انگار واقعا توشون غرق شدم و توسط اون چشما برای ثانیه ای محو شدم. آه نمیدونم اسم این حسو چی میزارن ولی احساس میکنم که دارم هر روز و هر لحظه بیشتر عاشقش میشم کاکتوسی! نمیدونم شاید اون پسر واقعا همونیه که سرنوشتم بهش گره خورده ولی خب... اگه عشقمون موندگار نبود چی؟*مکثی کرد*درسته حق با توعه من هنوز برای این احساسات کوچیکم ولی واقعا این دخترِ ۱۹ ساله داره عشقو تجربه میکنه کاکتوسی، مطمئنم که دارم تجربش میکنم چون... چون این حس هیچ چیزی به جز این نمیتونه باشه*آهی کشید و خنده ای کرد* بعضی وقتا واقعا زیاد باهات حرف میزنم؛ باید سعی کنم کم کم کمترش کنم وگرنه مجبور میشم باهات ازدواج کنم!
•| همان روز، ویو لینو
بعد از شناسایی هویت و گرفتن بلیطش روی صندلی های انتظار فرودگاه نشست. دیگه وقت رفتن بود؛ رفتنی که شاید هیچوقت دیگه برگشتی براش وجود نداشت اما مجبور بود بره...
و بعد از چندین ساعت هواپیما توی فرودگاه سئول کره به زمین نشست و دوباره،بعد از دو ماه، زندگی همیشگیش شروع شد.
•|برگشت به زمان حال، 2021/5/14 پنجشنبه ساعت ۳ صبح، سئولِ کره
گوشیش رو با کلافگی روی زمین گذاشت. سرشو بین دستاش گرفت و چشماشو بست. عصبی بود، شایدم کلافه و خسته از این وضعیتی که توش قرار داشت؛ به هر حال هر چیزی که بود اون حالش خوب نبود، مگه اینکه فقط یه پیام از طرف اون دختر بگیره و حداقل بفهمه که حالش خوبه!
#استری_کیدز #بی_تی_اس #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین
پلکاشو با نور خورشید از هم فاصله داد و ملافه سفید رنگرو بیشتر روی تنِ برهنش کشید. با به یاد آوردن دیشب و اتفاقاتی که افتاد لبخند محوی زد. چشماشو کمی مالید و به کنارش نگاه کرد. تخت خالی بود انگار دوست پسرش زودتر از اون رفته بود. شاید برای عکس برداری برندش یا قدم زدن توی خیابونای شلوغ لس آنجلس که کمتر کسی اونجا میشناختش؛ به هر حال الان توی خونه تنها بود و باید یه کاری میکرد.
مثل هر روز دیگه ای بعد از انجام روتین نیم ساعتی صبحش و خوردن صبحانش؛ عودِ وانیلی رو روشن کرد، آهنگ بی کلامی گذاشت و ذره ذره به گلای سبز کنار پنجره کوچیک خونش آب داد. عادت داشت توی خونه با گلاش حرف بزنه، از اونجایی که همیشه تنها بود و کمتر کسی رو توی آمریکا میشناخت پس باید یکی رو پیدا میکرد که بتونه باهاش راحت باشه و خب... کی بهتر از گل و گیاهایی که مادرش براش آورده بود؟
× دیشب خیلی عجیب بود کاکتوسی! حس عجیب و جدیدی رو داخلم حس کردم، اوه نه منظورم قبل از انجام اونکاراست. وقتی برای یه لحظه در حالی که توی بغلش بودم به چشماش نگاه کردم انگار... انگار واقعا توشون غرق شدم و توسط اون چشما برای ثانیه ای محو شدم. آه نمیدونم اسم این حسو چی میزارن ولی احساس میکنم که دارم هر روز و هر لحظه بیشتر عاشقش میشم کاکتوسی! نمیدونم شاید اون پسر واقعا همونیه که سرنوشتم بهش گره خورده ولی خب... اگه عشقمون موندگار نبود چی؟*مکثی کرد*درسته حق با توعه من هنوز برای این احساسات کوچیکم ولی واقعا این دخترِ ۱۹ ساله داره عشقو تجربه میکنه کاکتوسی، مطمئنم که دارم تجربش میکنم چون... چون این حس هیچ چیزی به جز این نمیتونه باشه*آهی کشید و خنده ای کرد* بعضی وقتا واقعا زیاد باهات حرف میزنم؛ باید سعی کنم کم کم کمترش کنم وگرنه مجبور میشم باهات ازدواج کنم!
•| همان روز، ویو لینو
بعد از شناسایی هویت و گرفتن بلیطش روی صندلی های انتظار فرودگاه نشست. دیگه وقت رفتن بود؛ رفتنی که شاید هیچوقت دیگه برگشتی براش وجود نداشت اما مجبور بود بره...
و بعد از چندین ساعت هواپیما توی فرودگاه سئول کره به زمین نشست و دوباره،بعد از دو ماه، زندگی همیشگیش شروع شد.
•|برگشت به زمان حال، 2021/5/14 پنجشنبه ساعت ۳ صبح، سئولِ کره
گوشیش رو با کلافگی روی زمین گذاشت. سرشو بین دستاش گرفت و چشماشو بست. عصبی بود، شایدم کلافه و خسته از این وضعیتی که توش قرار داشت؛ به هر حال هر چیزی که بود اون حالش خوب نبود، مگه اینکه فقط یه پیام از طرف اون دختر بگیره و حداقل بفهمه که حالش خوبه!
#استری_کیدز #بی_تی_اس #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین
۱۹.۰k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.